
چهره ی زردش مرا یاد چهره ی ماه می اندازد وقتی که نمره ی روزها از 14 بیشتر نیست .
پاک مثل عقیق زرد انگشتر مادربزرگ و صاف مثل سطح براق شیشه ی عینک خدا ...
این روزها به آسمان که نگاه می کنم به یاد قبرستان و شب یلدا، تازه می فهمم که خدا چرا گریه می کند و چرا سطح قبرستان همیشه تر است بی باران و بی قطره ای آب ...
چرا ؟
برای اینان حتی نوشدارو پس از مرگ سهراب هم نیست ... بگذار گریه کنم ...
تقرب ... جرم و بلا ...
ما مگر چه قدر دوریم ؟
آنان مگر چه قدر نزدیک اند ؟
قصه ی تقدیر و قضا
نمی فهمم ...