باور نمی کنم که این بارهم باید با عزا سال را شروع کنم ... با عزای مادر بزرگی که هیچ وقت نبودش را باور نخواهم کرد ... این روزها همه ی فکرم و خیالم پر از مادر بزرگ است ، مادر بزرگی که « مادر » بود و مادری که بزرگ بود ... مادر بزرگ بود ...
رفت بی اینکه دلی را تیره و یادی را تلخ کند ، رفت بی هیچ دلبستگی به این کره ای که خاک است و خاک است و خاک ... او از سلاله ی پاکان بود ، پاکانی که مهر، حرف و رنگ اول آخرشان بود ....
20 روز گذشته است و من هنوز ناباورم و نمی توام باور کنم ، باور کنم که ...
پایان فصل سرد چه سرد است این سال ها، چه سرد، سرد، سرد ...
... ایمان نخواهم آورد به پایان فصل سرد...
نخواهم آورد ...
Labels: گفتگوهای تنهایی